راوي مونترال /قسمت ششم : بل سنتر

  • 7/18/2014
  • 1511




مجموعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت ششم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد


 


مونترال شهر عجيبي است... هر سال فوريه که از نيمه بگذرد، شب نشيني هاي مونترال آغاز مي شود تا اول و دوم مارس، و کافي است بعد از غروب، سري بزني به مرکز شهر، حيرت مي کني از جماعتي که در برف و سوزِ سرما، بي پروا دست معشوقي را گرفته و ...ميانه ي ميدان اصلي ايستاده اند تنگ هم و چشم دوخته اند به دهان خواننده ي راک روي استيج و با خود مي گويي، چه بسا اگر مي توانستي او را که دوست داري، بي پروا تنگ در آغوش بگيري، شايد سرما را کمتر حس ميکردي... اما بعدِ ساعتي گوش دادن به موسيقي در دلِ اين شبهاي سرد، وقتي همراه همان جماعت وارد نزديک ترين کافه مي شوي و مي بيني که گارسن براي هرکدام فاکتوري جدا آورد، مردد مي ماني از همه ي اين قياس هاي کهنه و تعابير از ريشه متفاوت سرزمين ها، که اگر هزار سال هم دور بماني از خاکت و با وجود همه ي ادعاها، باز ديده ها و شنيده ها دست و پايت را مي بندد که بي دغدغه مثل اينها، خوشي در لحظه ات را دريابي و دل دهي به دلي از ديار خودت. چرا که مي بيني بيشرشان، يا تازه رسيده اند و گرم دو دو تا کردن هزينه ي کلاسها شده اند و مي ترسند از شنيدن هر کلام ساده ي يک هم زبان، و يا آنقدر اين جزيره ي کوچک را دور زده اند، که ديگر مجالي نمانده براي نگاهِ گرمي ديگر... و بعد چند صباحي به خود مي آيند و مي بينند جز روزمره گيِ بي خدشه و آرام، يک حقوق ثابت، يک خانه ي نقلي اجاره اي و ماشيني که مي توانند هرچند سال يکبار بي انديشه ي قيمتش، قسطي با جديدتر عوضش کنند، چيزي منتظرشان نيست، و کمتر غريبه اي از ديار ديگر، خريدار اصالت و احساسات برخاسته از آب و خاکشان است، آن زمان هم ديگر يا هم رديفانشان ياري ديگر برگزيده اند و يا دلسرد شده اند از هرچه دل سپردن است...

و هر شب کلنجار مي روند با روياهايشان که به دست آورده اند دلي را و مثل همه دستش را گرفته اند و کنار سَن لوران قدم مي زنند و رزرو آن کشتي پهلو گرفته در بندر، وعده ي ديدار اولين روز تابستان بعدي شان خواهد شد... اما دريغ!

شب از نيمه گذشت و خيابان مملو از جمعيت بود. کبکي هايي که مي باليدند به اين فستيوالهاي زمستانه و تابستانه شان و هرچه بيشتر مي گفتند بيشتر ياد آن شب زنده داري هاي قدر مي افتادم که مردم از يک ماه قبل منتظرش بودند تا بي واهمه به خيابان بريزند و چه عاشقانه هايي که همان شبها رقم مي خورد و چه حاجتها که روا مي شد... اما اينجا تعبير همه چيز جور ديگري است! عاشقانه هايش هم از جنس ديگري است! مارتين، همکارم بود و انتخاب شد تا براي سر و سامان دادن به کارهاي نمايشگاه، سه روز برود ونکوور. بليط کنسرتي در سالن بـِل سِنتر را هم که به خواننده ي اسپانيايي اش علاقه ي فراواني داشت، با حسرت داد به من. هيچ از خواننده نمي دانستم، اما بـِل سنتر را هميشه دوست داشتم... ورودي روي کارت 39 بود و خدا مي داند چند ورودي ديگر دارد اين سالنِ 21هزار نفري،که از بيرون ساختماني معمولي است و دنيايي متفاوت در درون، که مات مي ماني از اينهمه عجايب پنهان بناهاي کهنه و دست نخورده ي مونترال... محو عظمت اين سالن استاندارد شيب دار و تماشاي عکس هاي قهرمانان هاکي روي ديوار راهروها بودم، که صدايش مرا به خود آورد. بي مقدمه ي آشنايي، شروع کرد گفتن از آن بازيکن قديمي که عکسش به ديوار بود و آنقدر با تعصب از قهرماني اين تيم که به سالها قبل بازمي گردد، سخن مي راند که به شک افتادم، شايد قهرماني ديگري هم در کار بوده و من بي خبر مانده ام! بليط را که در دستم ديد، هيجان زده بليط خودش را هم نشان داد که درست شماره ي کنار صندلي من بود... بدم نمي آمد از حسي که با حرکات و حرف زدنش درونم ريشه مي دواند. درها باز شد و به فکرم رسيد دو کافه بگيرم و مهمانش کنم... صندلي هايمان را يافتيم و نشستيم. کافه را به دستش دادم و تشکر کرد... با آمدن خواننده روي صحنه، سکوت همه جا را فرا گرفت. زن ميانسالي بود كه صداي دورگه ي عجيبي داشت و وقتي به اوج مي رسيد، ياد همه ي مجوزهاي باطل شده ي خواننده هاي سرزمينم مي افتادم که بجاي او روي صحنه آمده و مي خواندند...و چقدر دورم از همه ي آن دل خوشي هاي برباد رفته... نگاههاي گاه و بيگاهش، احساساتم را به بازي گرفته بود... با تمام شدن اجرا، شروع کرد از زيبايي صداي خواننده، حرف زدن با پيرمرد پشت سرش، که با اشاره ي دست، فهماندم بيرون سالن منتظرش مي مانم.

هوا ابري بود و دير يا زود باران مي باريد. گيج احساسات تازه ي درونم بودم که به سمتم آمد... عذر خواهي کرد بابت معطل شدنم و اينکه ماشين منتظرش هست و بايد برود، بعد بي درنگ چيزي درون جيب اُوِرم چِپاند و گفت هيچ وقت آشنايي اتفاقي امشبمان را فراموش نخواهد کرد، و سريعتر از آنکه بتوانم حرفي بزنم، دور شد... حيران شده بودم از همه ي آنچه به يکباره گذشت.

باران شروع به باريدن کرد بي امان...

و کلنجار مي رفتم با روياهايم،که به دست آورده ام دلي را و مثل همه دستش را گرفته ام و کنار سَن لوران قدم مي زنم و رزرو آن کشتي پهلو گرفته در بندر، وعده ي ديدار اولين روز تابستان بعدي مان خواهد شد...

دست کردم در جيب اُوِر

تنها، شش دلارِ پول کافه اش بود...

راوي مونتريال



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: