راوي مونترال/قسمت سوم: شواليه آواز ايران

  • 4/26/2014
  • 1040




مونترال شهر عجيبي است... هر چند صباحي، اين خواننده هاي لـُـس انجلسي که گويا پيشرفت و به روز شدن آواز و موسيقي دنيا، کوچکترين اثري رويشان نداشته، سازشان را کوک ميکنند به قصد مونترال و همه ي پاتوق هاي ايراني پُر ميشود از پوستر و تبليغات رنگارنگ... يکي اين سر شهر و يکي آن سر شهر...

 

 

 

مونترال شهر عجيبي است... هر چند صباحي، اين خواننده هاي لـُـس انجلسي که گويا پيشرفت و به روز شدن آواز و موسيقي دنيا، کوچکترين اثري رويشان نداشته، سازشان را کوک ميکنند به قصد مونترال و همه ي پاتوق هاي ايراني پُر ميشود از پوستر و تبليغات رنگارنگ... يکي اين سر شهر و يکي آن سر شهر...

 مهاجرين تازه نفس هم که ذوقِ شنيدنِ صداي خواننده ي محبوبشان را از نزديک دارند، با ديدن عکس هاي حرفه اي کنسرت هاي قبلي توسط آن عکاس کهنه کار، از چون و چرايي برگزاري اش، بي خبر مي مانند و با شوقِ آنها، مهاجرين قديمي تر هم يادشان ميرود که بارِ قبل، چندين دلار بي زبان را در آن مغازه ي کوچک خيابان  شِـربُروک  با بليطي کاغذي معاوضه کردند، براي خواننده اي که يا چمدان لباس هايش را فراموش کرده بود و يا آب و هوا به مذاقـش خوش نيامده و بجاي خواندن، تنها  لب ميزد و کسي هم  گِـله اي نداشت!

ازحق که نگذريم، برخي قديمي تر هايشان که اينجا چند کنسرت بيشتر اجرا داشته اند، دستشان مي آيد که با از خود بيخود شدن و لب زدن بجاي اجراي زنده، بارِ ديگر که بيايند، سود کمتري نصيبشان خواهد شد و اينگونه مي افتند دنبال رزرو سالن هاي شُسته رُفته که مخصوص اجراي حرفه اي هايِ اينجا است و در آن، اثري نيست  از ساندويج هاي کوکوسبزي لذيذ آن رستوران قديمي که مي گويند به گردن همه ايراني هاي اينجا حق دارد.

شايد بخاطر پولي هم که بايد براي هر صندلي، جداگانه پرداخت شود، ديگر نمي بيني بچه هايي را که يک ساعت از شروع کنسرت نگذشته، روي شانه ي پدرهايشان به خواب رفته اند!

از فروشگاه نسبتا بزرگ ايراني در همان خيابان شِـربُروک که  شايد بد نباشد کسي همت کرده و بخاطر آن مشتريان خارجي هم که شده، سروساماني به  دِکور و نقاشي هاي روي ديوارهايش بدهد، نيم کيلو تخمه ژاپني اعلاء ميخرم و همان طور که  فروشنده ي ايراني اش در جواب سلامِ فارسيِ من ميگويد " بـُـنجور "  و تخمه ها را توي کيسه اي ديگر مي گذارد، چشمم مي افتد به آگهي روزنامه ي روي پيشخوان...

شواليه ي آواز ايران... بي اختيار همه ي ديده ها و شنيده هاي قبلي، فراموشم مي شود و يک راست به  همان مغازه ي کوچکي که فاصله شان يک پارکينگ بيش نيست، ميروم. صاحبش اگر هم نگويد اهل کجاست، نگاه گرم و لهجه ي شيرينش، از دور، داد ميزند جنوبي است. مغازه اش به دکان هاي داغِ تـه لَنجي هاي آبادان مي ماند و هربار که گذرم به آنجا مي افتد محو تماشاي همه ي تعلقاتـش مي شوم که از در و ديوار آويزان است.

هرچه باشد، براي من که فرسنگ ها دور از وطن، هنوز هم در هَوايش بي قرارم روز و شب، هيچ چيز نمي تواند لذت بخش تر از شنيدن صداي استاد باشد. بليط رديف سوم را رزرو ميکنم و هرچه بادا باد...



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: