راوي مونترال /قسمت هشتم: اسکار

  • 9/1/2014
  • 1296




مجموعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت هشتم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد

وعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت ششم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد



مونترال شهر عجيبي است... پُر از خانه هاي قديمي و نو. از ويلاهاي نُقليِ چوبي گرفته، تا آپارتمانهاي کوچک و بزرگ و حتي قصرهايي که اگر هرجاي ديگر بود، تنها در محله هايي خاص بنا مي شد! ولي اينجا بي انديشه ي بالا و پايين بودن شهر، کنار هم ساخته شده اند و جلوه اي خاص به اين جزيره بخشيده اند... اما اينها تنها ظاهر قضيه است و باطن چيزي است متفاوت، تا آنجا که عَطاي خيلي هايشان را بايد به لَقايش بخشيد! ديگر از بخت ياري است اولين جايي که اجاره ميکني خوب از آب در بيايد و همسايه هايت آرام و مهربان باشند و نخواهي هر سال جابجا شوي. آنهم در سرماي استخوان سوز زمستان و شرجي داغ تابستان، و خصوصا اگر وسايلت را از ايکيا خريده و با هر بار باز کردنش، چند پيچ و مُهره زياد بيايد و نداني چه کارشان بايد کرد...

خسته بودم از ديدن انبوهِ خانه هايي که خيلي هايشان با بي سليقگيِ تمام، دکور شده و آنقدر دست به دست چرخيده بودند که رغبت نمي کردم حتي بخواهم دستي به سر و رويشان بِکِشم... همه ي آگهي ها که از سايت "کي جي جي" درآورده بودم، از ليستم خط خورده و تنها مانده بود يک آپارتمان سه طبقه که وقتي تلفني سوال کردم پارکينگ دارد يا نه، پيرمرد آنسوي خط با تعجب تکرار کرد، پارکينگ! و يک لحظه معذب شدم شايد فرانسه اش را اشتباه گفته ام! اما وقتي گفت، ندارد ولي جلو ساختمان محدوديت پارک نيست، کنسلش نکرده و تصميم گرفتم آنجا را هم تا غروب نشده ببينم و اگر آن هم خوب نبود هتل را يک ماه ديگر تمديد کنم تا بعد...

محله ي خوبي بود و با اينکه نماي خانه، چَنگي به دل نمي زد اما تميز به نظر مي رسيد. مستاجر، پيرمردي کِبِکي بود که به سختي را ه مي رفت. خانه اي در "وِست آيلند" خريده و مي خواست به آنجا برود. با خوشرويي پذيرفت تا همه جا را ببينم و چندين بار تکرار کرد که ديوارها تازه رنگ شده و کابينت ها هم نو گشته! نورگير بودن اتاقهايش و آن پنجره ي آشپرخانه به دلم نِشَست. کتابخانه ي گوشه ي نشيمن هم آرامش فضا را دو چندان کرده بود. از اينکه شانس ديدن اين آخرين آگهي را از خود دريغ نکرده بودم، خوشحال شدم. همانجا گفتم که خانه را مي خواهم. شادي نگاهِ پيرمرد هم کمتر از من نبود! گويا بار سنگيني از دوشش برداشته شد. محو تماشاي گلدان سفالي کنار پنجره بودم که گفت اسمش "کُلييوس" است. سر تکان دادم و برايش گفتم که باغچه ي پدربزرگم پُر بود از شمعداني و همين گلها که ما به آن مي گوييم "حُسنِ يوسف"!

برگه اي را آورد تا بخوانم و امضا کنم. وقتي اسمم را ديد زير لب زمزمه کرد "ايراني هستي" و سپس کنترل تلويزيون را برداشت و آن را روشن کرد. تبليغ فيلم "جدايي نادر از سيمين" بود و تصاوير اصغر فرهادي در حال دريافت جوايز مراسم هاي قبل. مي گفت نوه اش معتقد است او شبيه هنرپيشه ي پيرِ اين فيلم است. به صورتش دقيق شدم و ديدم پُر بيراه نگفته! شبيه بود. اما نمي دانم چرا تاييد نکرده و گفتم که بسيار جوانتر مي زَنَد! خوشحال شد و خنده ي بلندي سر داد. فيلم را نديده، از روي تبليغات حدس مي زد حتما برنده خواهد شد. مي دانستم در رقابت بوديم با فيلم"موسيو لازار" ساخته ي کارگرداني کِبِکي و گفتم:"چه مي داني شايد هم فيلم شما اول شد"! خنده ي ديگري سر داد. قرارمان شد تحويل کليدها، هفته ي آينده... عصر دلچسبي بود. خانه ي دلخواه را يافته و رها شده بودم.

يک هفته به سرعت گذشت و اصغر فرهادي براي اولين بار جايزه ي اُسکار را از آنِ ايران کرد. سرمست غرور، جعبه ي کوچکي شيريني از آن سوپر ايراني گرفتم و رفتم سر قرار براي گرفتن کليدها. در زدم. پسر بيست و چند ساله اي در را باز کرد و از ديدن من با جعبه ي شيريني متعجب شد! سراغ پيرمرد را گرفتم و گفت روز قبل با وسايل رفته و او نوه اش است. آمده تا کليدها را تحويل من دهد... نبودِ پيرمرد، عجيب دلگير کرده بود خانه را... شيريني را به پسر تعارف کردم و او بدون تعارف، پَس زد و نخورد. کليدها را داد و رفت...

خانه خاليِ خالي بود. جز همان گلدان حُسن يوسف کنار پنجره...

که هرگز جايش را تغيير ندادم و هر سال با شروع مراسم اُسکار، خاکش را عوض مي کنم و عجيب دوستش دارم اين گلدان سفالي را...

 

(راوي مونترال)



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: