راوي مونتريال/ قسمت پنجم : بامِ مونترال‎

  • 7/8/2014
  • 1355




"مونتريال شهر عجيبي است"..مجموعه نوشته هاي يک مهاجر با نام مستعار راوي است که بصورت هفتگي از طريق سايت افرا به شما مهاجرين و خوانندگان گرامي تقديم ميشود

 

 

 

مونترال شهر عجيبي است... اولين زمستان که بگذرد، سخت دلبسته ي اواسط آوريل مي شوند مهاجرين تازه رسيده، که چگونه در يک چشم برهم زدن، همه ي آن سپيدي برفهاي تکراري جايشان را مي دهند به سبزيِ يک دستِ چمن هاي نوپاي هر فضاي خالي و زيبايي و هارموني رنگ هاي داغ تابستاني به ثانيه از يادشان مي برد که چند ماه آزگار لرزيدند و ناليدند از حجم سرما و طوفانهاي قطبي!

همه ي شهر که گويا به خواب زمستاني فرو رفته بودند، جنب و جوش از سر گرفته و آنها که مدتها منتظر روز پايانيِ کلاسها بودند، به سختي دست و دلشان مي رود چمدانهايشان را ببندند به قصد سفر به ديار خود، با آن بليطي که بخاطر تبليغات آژانس مسافرتي روبروي دانشگاه مک گيل، ارزانتر و زودتر از موعد رزرو کرده و تمام زمستان به آن باليده بودند! رفته رفته با تعطيلي کلاسها، همه جا غرق جشنهاي خياباني مي شود و فستيوالهاي مرکز شهر و بازارچه هاي کوچه پس کوچه هاي محله هاي قديمي تر و مردم همه ي توانشان را بکار مي گيرند که تا دقايق آخرين روز تعطيلات تابستان، از لحظه لحظه اش بهره برده و لذت زندگي کردن را ذخيره کنند براي زمستان سرد بعدي. به راستي هم پس از آن همه لرزيدن، هيچ چيز لذت بخش تر از لم دادن بي دغدغه روي صندلي بيرون کافه ها و تن سپردن به آفتاب داغ، کنار استخرهاي روباز هر محله نيست…

آن روز هم هوا به شدت شرجي و گرم بود و از همان سرِصبح، مدام خود را سرزنش مي کردم، که چرا نوامبر گذشته، از حراجِ والـمارت که چند هفته بي وقفه، اگهي اش در روزنامه چاپ مي شد و هر روز هم قيمتش پايين تر مي آمد، آن کولر گازي که حالا سه برابر شده را نخريدم. کرختي آن روز هم بهانه ي دو چندان شد تا به لطفِ ماشين دست دومي که همان روزهاي اول از آن مرد عرب در تعميرگاه پشت ايستگاه دولاسَوَن خريدم و هنوز هم معتقدم بُردِ خوبي بخاطرش کرده ام، راهي مونت رويال شوم. قبرستان بزرگ و سرسبزِ روبروي ورودي پارک، به نوبه ي خود چنان زيبا و باوقار است که در سر دارم وصيتي بنويسم تا بعد از مرگم مرا آنجا دفن کنند، بجاي قبرستان بهشت زهرا با آن قبرهاي خالي و خوفناکِ آماده، که چه بسا چند سال ديگر که باني اش عوض شد، تبصره ي جديدي بگذارد تا همه را خراب کرده و بجايش خانه هاي سازماني بسازند... پس از پارکِ روي دامنه و گذر از آخرين پيج کوچک تپه، چشم انداز وسيعي از اين جزيره ي فرانسوي زبان، پيش رو قرار مي گيرد. منظره اي يک دست، بدون مزاحمت آسمان خراشها و برجهاي کوچک و بزرگ ناهمگون. اين گوشه ي دنجِ اين شهر آرام، سخت مرا ياد آن گوشه ي دنجِ هميشه شلوغِ بامِ تهران مي اندازد. بامِ تهران و همه ي چراغهاي شهر که با تاريک شدن هوا مانند ستاره هاي طلايي چشمک زن، زيباترين تصوير آن شهر دودآلود را رقم ميزنند! اينجا در ميانه استاديوم المپيک و آنجا برج ميلاد... صندلي تاشويي را که از دُلاراما خريده بودم، از صندوق عقب ماشين درآوردم و کنار نرده ها، رو به شهر گذاشتم و خود را مثل هميشه سپردم به آرامش و سکوتي که با طعم چاي دارچيني توي فلاسک کوچکم در هم مي آميخت و انرژي مضاعفي به من مي داد و هميشه در اين سکوت هاي بي خدشه با خود مي گويم کاش نواختنِ سازي را مي دانستم و خوشبختي ام کامل مي شد.

پس از ساعتي ماشين ديگري با شتاب، جاده را پيچيد و کنار ماشين دست دوم دوست داشتني ام، پارک کرد. مرد قد بلندي با موهاي خرمايي روشن و چشماني سبز، پياده شد و مدتي کلنجار رفت تا بتواند سه پايه چوبي اش را از ماشين بيرون کشيده و کنار نرده ها عَـلَم کند. هرکدام از رنگها را که باز مي کرد و روي پالِت مي ماليد، زير لب مي گفت، دير کرده و به رنگ هاي زمينه ي غروب نخواهد رسيد! چند رنگِ گرم را ترکيب کرد و دست به کار شد. مهارت و سرعت بالاي حرکت قلمش روي بوم، بدجور هوايي ام کرد تا سر صحبت را باز کنم. رنگ نارنجي و زرد زمينه اش که تمام شد، از تابلو فاصله گرفت و نفس عميقي حاکي از رضايت کشيد. به سمتش رفتم و گفتم که چه لذتي از ديدن کارش برده ام. تشکر کرد و گفت بايد تابلو را به نمايشگاه آخر هفته ي بعد برساند. وقتي فهميد ايراني هستم، در کمال حيرت من، برايم از سبک هاي شرقي گفت و نقاشان ايراني که اسمشان را مي دانست و من هم از سبکِ خاصِ آن استادِ مرحوم که چند سالي شاگرديش اش را کرده بودم... چنان جذبِ افکار مشترک هنري شديم تا هوا تاريک شد... همانطور که وسايلش را جمع مي کرد لحظه اي با ترديد به چشمانم خيره شد و پرسيد، که آيا دلم مي خواهد در نمايشگاهشان شرکت کنم! و من به يکباره از اين پيشنهاد شوکه شده و مِن مِن کنان گفتم که علاقه به کنار، کاري در دست ندارم، و وقتي دوباره با تعجب پرسيد يعني هيچ چيز حتي يک تابلو کوچک! جرقه اي در ذهنم زده شد و ياد آن تابلوي قديمي افتادم که لابه لاي لباس ها گذاشتم و هرچه مادر مي گفت اين را نبر اضافه بار ميخوري! گوش نکرده و با خود آوردم تا اين سر دنيا... تابلويي رنگ روغن با برجسته کاري هايي از چسب چوب. چند سال از آن غروب دلپذير تابستان مي گذرد.

آخرين باري که ديدمش، مهمانم بود در آن کافه ي ايراني مرکز شهر، که صاحبش نه حاضر بود تابلويي پشت شيشه بچسباند و بنويسد ظرفيت تکميل است و نه از اين مشتري کانادايي اش بگذرد و رهايمان کند تا برويم جاي ديگر. ميز و صندلي هايي که در هم چِپانده بود و شنيدن عذرخواهي مدام کساني که انتهاي کافه بودند و مي خواستند بروند، مرا ياد همان جمعيتي مي انداخت که شبهاي قدر به حسينيه ي پدر بزرگ مي آمدند و براي يافتن جا، مجبور مي شدند عذر بخواهند از کسانيکه در تاريکي مجلس پايشان را لگد کرده بودند. همه اينها و چاي مانده اش که توانست شش سور بزند به همان چاي حسينيه که از سر شب مي جوشيد تا خود صبح، باعث شد که ديگر هرگز به آنجا نروم آن هم با يک مهمان خارجي... بعد از آن، پاسکال رفت به ايالتي ديگر در اين قاره ي پهناور، که علاقه اش را دنبال کند و من ماندم اينجا و خاطره ي سخاوت آن کبکي اصيل و يک مدرک تدريس تکنيک تابلو ام از همان موزه اي که دو هفته ي تمام تابلوي قديمي مرا جا داد کنار آثار هنرمندان کالج رفته ي اين شهر...

گفته بودم مونترال عجيب است اما خودم هم نمي دانستم تا اين حد!

جزيره اي پر رمز و راز که فقط بايد دل به دلش داد و بس...

 

(راوي مونترال)