راوي مونترال /قسمت چهارم : کافه گرامافون

  • 4/27/2014
  • 2415




ونترال شهر عجيبي است... هميشه از آخراي ژانويه، همه ي مغازه ها و بوتيک ها تغيير دکور ميدهند از درخت کاج و چراغ هاي رنگي و آويزهاي تزئيني، به شکلات هاي قلبي شکل و عروسک هاي بزرگ و کوچک قرمز که يکي در ميان يا رويشان نوشته ( آي لاو يو)  يا ( ژُ تـِـم )... و مردم هم به فراخورِ حال طرفشان يا انگليسي اش را مي خَرند يا فرانسه

 

 

مونترال شهر عجيبي است... هميشه از آخراي ژانويه، همه ي مغازه ها و بوتيک ها تغيير دکور ميدهند از درخت کاج و چراغ هاي رنگي و آويزهاي تزئيني، به شکلات هاي قلبي شکل و عروسک هاي بزرگ و کوچک قرمز که يکي در ميان يا رويشان نوشته ( آي لاو يو)  يا ( ژُ تـِـم )... و مردم هم به فراخورِ حال طرفشان يا انگليسي اش را مي خَرند يا فرانسه !

اين ولنتاين هم براي خودش حکايتي شده بين جماعت مهاجر... از دو هفته قبلِ چهارده فوريه، همه ي سايت ها پُر ميشود ازعکسهايي که از يک طرف تـگ ميکنند بقيه را با قلبي قرمز و مي نويسند ( هـَـپـي ولنتاين ) و از آن طرف پُست ميگذارند روي وال و گوشزد ميکنند که از نوادگان کوروش هستيم و خودمان سپندارمذگان داريم و بهتر است محبتمان را خرج يک روز غربي نکنيم و خلاصه حيران ميماني که کدام را پاس بداري و در مراسم کدام گروه شرکت کني که به کسي برنخورد و برچسب غرب زدگي يا اُمُل بودن بر پيشاني ات نچسبد!

دماي هوا را چک ميکنم. فـيـلز لايک : منفي هفت ! و براي اين موقع سال يعني، ميتوانم با همان اُوِرِ مشکي رنگ که اگوست پارسال از حراجي آن انبار آشفته ي پشتِ فروشگاه ايکيـا خريده بودم و هنوز هم نميدانم زن همکارم چطور نيامده آنجا را يافت، بيرون رفته و هوايي تازه کنم و قرص اَدويل هم بگيرم. ديروز دانه ي آخرش تمام شد. داروخانه يک چهارراه آن طرف تر است، درست روبروي دانشگاه. از همان درِ ورودي، به مناسبت چهارده  فِوريه همه ي مغازه با روبان هايي قرمز رنگ، دکور شده و جالب است ديدن پسران و دختراني که روزهاي ديگر حتي قهوه شان را هم جدا ميخرند و حال، مسرور از داشتن معشوقي در اين سرما دلارهايشان را خرج بسته هاي کادويي مخصوص اين روز ميکنند... هربار که به اين داروخانه مي آيم با خود ميگويم کاش مييتوانستم بجاي لباس هاي چيني، که هميشه يا تنگ از آب درمي آيند يا گشاد، اين داروها را سوغات ببرم. اما مادر با اينکه ميداند اصل است و چند دلار برايم تمام ميشود، باز ميگويد زشت است دادن قرص مِـتفورمين به دايي و کِرِم ديسک کمر به زن عمو!

دختر فروشنده که من را معطل کنار قفسه ي شکلاتها ديده، لبخند گرمي تحويلم داده و يکي از بسته ها که شبيه قلبي کوچک است به سمتم ميگيرد و بي مقدمه ميگويد: " اين را برايش بگير پشيمان نميشوي" ! به ندرت ديده بودم در اين سالها که سوال نپرسيده چيزي بشنوي! و خوشم مي آيد از لبخندش و به روي خود نمي آورم که اگرهم قرار باشد هديه اي بخرم ما خودمان روز بهترش را داريم! همان سپندارمذگان... و هربار که اسمش به زبانم مي آيد، متعجب مي مانم که چرا آن رييس فرهنگستان ادب و زبان فارسي تا کنون اسم آسانتري جايگزينش نکرده و ناخوداگاه از اينکه بخواهم به کسي بگويم سپندارمذگانت مبارک! خنده ام ميگيرد... رفتار دختر وسوسه ام مي کند تا آن را بِخرم و حداقل خودم را مهمان چاي دارچيني و اين شکلات تلخ کنم. آخر غير از شکلات هاي روسي آن مغازه ي خيابان مانکلند که همسايه ي اکرايني ام نشانم داده بود، ازهيچ کجا شکلات نخريده بودم. بسته را حساب کرده و متقابلا من هم چشمکي تحويلش داده و بيرون ميزنم. روبروي داروخانه، کافه ي کوچکي است که هميشه ي فِـرِنچ وانيلاهاي دو دلاري اش به تنهايي قادر است کل روز مرا بسازد. نگاهي سَرسَري انداخته و ديدم صندلي کنار پنجره خالي است. بدم نمي آمد دقايقي آنجا نشسته و دختر پسرهاي عاشق خارجي را نظاره کنم بلکه من هم بي نصيب از اين روز نمانم. فنجاني سفارش داده و بسته شکلات را روي ميز گذاشتم تا در جيبم لِـه نشود. با ديدن بادکنک هاي قرمزي که آويزان کرده بود، تمام مدت رفيقِ قديمي ام جلو چشمم مي آمد که چقدر براي افتتاح آن کافه ي دنجِ سر چهارراه تهرانپارس، زحمت کشيد و يک سال نشده درست روز ولنتايـن پلمپش کردند...که قلب هاي قرمزي که آويزان کرده، ترويج فرهنگ بي پايه و اساس همين غربي است که من الان دَرَش نفس ميکشم! و همان شد که  بعد از آن پلمپ لعنتي، همه ي ذوق و علاقه اش را دور ريخت و رفت بازار کمک پدرش در آن حجره ي قديمي و شنيده ام از کار در همان جا که هيچ علاقه اي به آن نداشت، وضعي به هم زده و سروساماني گرفته.

کافه مدام پر و خالي ميشد از دخترو پسرهاي جوانِ گل و شکلات به دست... گهگاه که نگاهم با نگاهِ دختر بلوندِ ميز روبرويي تلاقي ميکرد حس ميکردم گيجِ رابطه ي بسته ي بي صاحبِ روي ميز و چهره ي بي تفاوت من است... نميدانم چند فِـوريه را بايد سپري کنم تا اين قياس هاي جانکاه رهايم کند و بي دغدغه و سرخوش شوم درست مثل همه ي اينها که به اين کافه آمدند و رفتند و چه ساده و بي تکلف عاشقانه اي ديگر براي خود رقم زدند به بهانه ي اين روز که چه بسا هيچ از تاريخچه اش هم نمي دانند.

بسته ي شکلات را برميدارم و از کافه بيرون مي آيم. برف دوباره نم نم شروع به باريدن کرده. يقه ي اُوِر را بالا ميدهم و منتظر ميشوم تا چراغِ عابر برايم سفيد شود. آنسوي چراغ، در فرورفتگي ورودي ساختمان بلند دانشگاه، پيرمردي ژوليده با گيتاري کهنه آهنگي عاشقانه مي نوازد، به اميد آنکه از بين عابرين کسي لحظه اي درنگ کرده و چند سِـنتي درون جعبه اش بيندازد. دقايقي مي ايستم و خود را به ريتم آرام آهنگ اش مي سپارم تا مرا هرکجا که ميخواهد با خود ببرد...سپس بسته ي شکلات را درون جعبه ي گيتارش نهاده و دور ميشوم. هيجان زده با لهجه ي اسپانيولي، چند بار تشکر کرده و نواختن را از سر ميگيرد.

اين بار عاشقانه تر

ديدي چه شد، اَدويـل يادم رفت ....

 



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: