راوي مونترال/قسمت دوم:ايستگاه واندم

  • 4/19/2014
  • 1357




مونترال شهر عجيبي است... از پشتِ شيشه ي رستوران ايراني روبروي ايستگاه وانـدُم، که برخلاف نامش کوچک است و پيتزاهايش يکي درميان مزه ي پيتزاهاي بوفِ نياوران ميدهند...

 

 

مونترال شهر عجيبي است... از پشتِ شيشه ي رستوران ايراني روبروي ايستگاه وانـدُم، که برخلاف نامش کوچک است و پيتزاهايش يکي درميان مزه ي پيتزاهاي بوفِ نياوران ميدهند، مي شود مهاجرين تازه از راه رسيده را به خوبي تشخيص داد. خصوصا آنها که روياهايشان را با عکس هاي متروي استکهلم بنا کرده بودند و همان ورودي ايستگاه، لحظه اي مي مانند و فاتحه ي همه رشته هايي که چشم بسته براي خود بافته بودند، يکجا مي خوانند. آنقدر گيجِ نقشه ي کوچک و سياه رنگ مترو، که پر است از خطوط نارنجي و آبي و زرد و سبز مي شوند، که وقتي يکي از پشتِ سر ميگويد" پَـقــدُن " تازه بعد دوسه هفته مي فهمند روي پله برقي مترو بايد سمت راست بايستند، تا آنها که بيشتر عجله دارند، از سمتِ چپ، پله هاي برقي متحرک را بدوند به سمت پايين يا بالا و هيچ وقت نميفهمي اين دويدن چقدر ميتواند موثر باشد!

دالان هاي عميق و مرموزِ متروهايش، بيشتر به داستان هاي ژول وِرن مي ماند و لهجه ي کبکي و گرفته ي صداي زني که ايستگاه بعدي را اعلام ميکند، روزهاي نخست چنان گنگ و مبهم به گوش مي رسد که فکر مي کنند فرسنگ ها زير زمين گير کرده اند و کسي قرارنيست راه رهايي را نشانشان دهد. ايستگاه بعد مِـگيـل!

اما چند سرما را که پشتِ سر بگذارند، درمي يابند که هيچ چيز لذت بخش تر ازگرمايي نيست که يکباره هنگام وارد شدن به همين ايستگاه هاي مترو قديمي، به صورت مي خورد. آنهم وقتي که هواشناسي با بي رحمي تمام، دماي آن روز را منفي 35 اعلام کرده باشد، که اگر همين شبکه ي هزار شاخه ي زيرزميني نبود، بسياري از همان تازه از راه رسيده ها که جيبِ خالي، دستِ زن و بچه را گرفته وبه اين سر دنيا آمده اند، در سرماي استخوان سوزِ زمستانش، مرگ را هزاران بار تجربه ميکردند... برخي شان هم به توصيه ي دَر و همسايه که چند ماه زودتر آمده اند، بجاي خريد يک کاپشن گران قيمت و مناسب حال و هواي دَم دَمي مزاج مونترال که بتواند روي هرچه يخ زدگي را سفيد کند، لايه لايه لباس مي پوشند و حوصله هم نمي کنند تا ايستگاه بعد، آنها را دربياورند و دوباره بپوشند و شُرشُر عرق مي ريزند در آن زيرِ زمين، و جالب آنجا مي شود که با ديدن دخترکاني سرخوش، با ميني ژوپ هايي سرمه اي و جوراب هاي ساق کوتاه که وارد مترو مي شوند، تمام معادلات ذهني شان که هنوز درگير اين است که کاش دستکش زاپاس ديگري هم داشتند، برهم مي ريزد و وقتي هم چند ايستگاه جلوتر با همان ميني ژوپ هايشان پياده ميشوند اينها مي مانند و هزاران سوال بي جواب، که آنها از کدام ساحلِ گرمي به يکباره سرراه سبز شدند!

گهگاه که خط مترويي براي دقايقي ناگهاني خراب مي شود، نه راه پس مي ماند و نه پيش. چرا که بيرون، تاکسي هاي زهواردررفته و موتورهاي فرسوده ي قيطريه - بازار براي قاپيدن مسافر، سر و دست نمي شکنند و شايد بهتر باشد مثل بقيه هَـندزفري را بزنند و موزيکي گوش دهند و کمي همرنگ همه ي کساني شوند که از کنارشان مي گذرند و عجيب اينجا رنگ پوست با ميزان صداي موزيک رابطه دارد...

نرم نرم در اين تاخيرهاي به ندرت، بي دَغدَغگي را تجربه مي کنند و دلهره اي نمي ماند که مريضي همسر و بچه و مرگ اقوام، به فرانسه چه مي شود، که حفظ کنند و به محض ورود، تحويل استاد يا رييسشان بدهند تا درکشان کنند و سخت نگيرند. چون قبل از آنها همين شبکه ي کهنه و رنگ و رو رفته ي مترو و اتوبوس هاي يک شکلش، خبر دقيقه هاي تاخير را به همه جاي شهراعلام کرده است. روزهاي نخست، مُضحک مي نمايد که معيار خوبيِ يک خانه، همين نزديکي به يک ايستگاه باشد! اما به سرعت دستشان مي آيد داستان از چه قرار است. شهر پُر است از تابلوهاي سفيد و آبي و اتاقک هاي کوچک شيشه اي مخصوص ايستگاههاي اتوبوس، که به ندرت پيش مي آيد سرِ وقت نرسند و اگر قبل از بيرون آمدن، ساعت دقيق شان را چک کنند ديگر مجبور نمي شوند در زمستان، کنار خيابان زير شلاق ِ بادهاي قطبي خشک شوند و شب متنِ فيس بوکشان پُستي شود که تن و بدنِ همه آنها که ايران هستند هم بلرزد که چه ! "اتوبوسش ده دقيقه دير آمد و از سرما تلف شدم".

اگر شانس بياورند و خانه شان نزديک اتوبوس و ايستگاه مترو باشد، چه بسا مانند همان دخترکان ميني ژوپ پوش و مرداني که با ژاکتي بهاري ازخانه بيرون مي زنند، فارغ شوند از سنگيني کوله و همه ي آنچه که به خودشان آويزان مي کنند و حتي مي شود بدون آنکه نگران تغيير هوا باشند، کل روز را به گشت و گذار زيرخيابان سَـن کـاترين وديگر پاساژهاي مرکز شهر بگذرانند.

خط فاصل مترو و ورودي پاساژها، تداعي کننده ي داستانِ آليس در سرزمين عجايب است که به يکباره با سه دلار از آن دالان هاي نَمور به دنيايي مدرن پر از زنان و مردانِ پرجنب و جوش قدم مي گذارند و عظمت پاساژها و حراجِ هميشگي بوتيک ها، هوش از سرشان مي برد و از ذوقِ ابتدايي ترين حقي که همه جاي دنيا براي مشتري قائل هستند و هميشه از آنها دريغ شده، هفته هاي اول مدام خريد مي کنند و فردا پس فردايش، مي برند و پس مي دهند! ايستگاه بعد گيي کـُـنـکـورديا!

پسرک تازه کارِ رستوران که مي دانم بار ديگر که بيايم کسي ديگري بجايش خواهد بود، برايم چايِ دلچسبي مي آورد و همانطور که از پشتِ شيشه ي همان رستوران ايراني روبروي ايستگاه وانـدُم، بيرون را نگاه مي کنم که با وجود انبوه برفي که بي امان مي بارد، باز همه چيز مثل سابق در حرکت است، ناخوداگاه دلتنگ ويلاي آبعلي مي شوم که آخراي مهر، دَرَش را چفت و بست مي کرديم و تا بهار سال بعد، از شدت برفي که مي آمد وهيچ امکانات اوليه اي براي ساکنين آنجا نبود و هنوز هم نيست! حتي نمي توانستيم عيد را آنجا بگذرانيم.

شدت برف! از گفتـنـش ناخوداگاه پوزخندي مي زنم و با خود مي گويم شايد بي حکمت نباشد که آنجا آن اندازه درهاي رحمت باز مي شود و اينجا اين اندازه...

 

 (راوي مونترال)

Consider three or signing direct payday loan lenders extra spend



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: