راوي مونترال/قسمت اول:اين فرانسه شيرين

  • 4/13/2014
  • 1827




 

مونترال شهر عجيبي است... ساختمان هاي قديمي و دست نخورده، پل هايي زمخت و بي نما، که روزهاي اول مي ترسي از زيرشان عبور کني، مبادا روي سرت هوار شوند! اما با بارش اولين برف و طوفان پودري پشت سرش، تازه درمي يابي شايد بي حکمت نباشد اساسي کار کردن و کم توجهي به ظاهر و نما، که چه بسا اگر هرجاي ديگري بود با اين سرماي کُشنده و حجم برفي که در عرض دوسه ساعت غافلگيرت مي کند، تمام شهر با مردمانش مدفون مي شد. مردمان کبکي الاصلش و اصرار بر حفظ فرهنگ و زبان و سنتي که سرجمع حتي به پاي قدمت فرش پوسيده ي پدرِ پدربزرگ من در آن حسينيه ي قديمي هم نمي رسد! اما باز هم، هر روز که به خيابان مي روي، فوج مهاجرين تازه نفسي را مي بيني که بي منت، راهشان داده اند، بي واهمه ي آنکه نکند اين قدمت نه چندان ديرين را زير پا له کنند... مهاجريني که از راه نرسيده، به دنبال کالج ها و دانشگاهها و کلاس هاي فرانسه، اين اداره هاي پر اتاق را زير و رو ميکنند و در دل مي خندند به ريش مسوول مصاحبه که خيال مي کند اينها عاشق چشم و ابروي زبان فرانسه شان هستند و نمي دانند اگر وام و بورسشان نبود، کسي گذرش به کنکورديا و دانشگاه مونترال و حتي يوکم هم نمي افتاد، مک گيل که جاي خود دارد...

همان هفته ي اول فرمها را پر مي کنند و مصاحبه که انجام شد، مي نشينند و هر روز ايميل هايشان را زير و رو مي کنند تا ببينند بالاخره به کجاي اين شهر آنها را مي فرستند تا چند صباحي زبانشان را بلغور کنند و خلاف هرجاي ديگر اين دنيا، بجاي پول گرفتن، پولي هم در جيبشان مي گذارند تا اندکي دلخوش شوند و سر ذوق بيايند، و دريغ که هيچگاه هم سر ذوق نمي آيند اين نوادگان کوروش! خدا نکند هُل شده باشند و با گرفتن ويزا در همان سرماي ژانويه و فوريه، بار سفر بسته و برسند و مجبور شوند تا پايان ترم صبر کنند. آن وقت است که از سر بيکاري و برنامه ريزي که روي پولهايي که شنيده اند با ورودشان روي سرشان مي ريزند و دلتنگي هاي روزهاي اول، وقتشان را در اين وبلاگها و سايت هاي مهاجرت مي گذرانند و با هر کامنتي سعي دارند به ديگران بفهمانند، اينجا جهنمي سرد بدون فرش قرمز، بيش نيست. اما هرگز نمي گويند که اگر حتي سيزده به در هم مي خواستند بروند پول بيشتري بايد مي آوردند...

با شروع کلاسها، معلم ها و اساتيد کبکي اش بخاطر پافشاري که در تلفظشان دارند، آنها را چنان دلتنگ زبان و اصالتشان مي کنند که بعد دو سه روز مي افتند دنبال يافتن کلاسي پاره وقت و ارزان، که انگليسي نصفه نيمه شان را کامل کنند و مي شوند مثل آنچه در کتابهاي فارسي بود که آمد راه رفتن کبک را بياموزد راه رفتن خودش هم يادش رفت!

اينگونه مي شود که کم کم همرنگ جماعت معترض اين زبان شيرين فرانسه مي شوند و چون دوزبانه بودن، امتيازي است که آنها که در مملکت خويش همه کمپاني داشتند و برو و بيايي، اينجا از پَسَش برنمي آيند و مدام ساز ناکوکِ رفتن سر مي دهند به ايالتي ديگر! که وقتي پاي درد دل آنجايي ها با شرايط خود مي نشينند، باز هم چيز بهتري نصيبشان نمي شود... و مدام با خود مي گويم کاش اين خودبرتر بيني و باليدن به پيشينه ي تاريخي، که جديدا به لطف همين صفحات مجازي، حقيقتش زبانزد خاص و عام گرديده است به گوش پائولين ماروآ نرسد که اگر سر قوز بيفتد و قانوني بگذارد که قطع شود وام و بورس هايي را که صِرف يک کارت پي آر بذل و بخشش مي کنند به اين جماعت زبان نابلد و مغرور، چه بر سرمان خواهد آمد...

 

 (راوي مونترال)



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: