راوي مونترال /قسمت دهم: نيمه شب مارس

  • 9/1/2014
  • 1516




مجموعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت دهم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد

وعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت ششم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد

 

 

مونترال شهر عجيبي است. ميگردد و ميگردد و ميرسد به اينجا، به اين جزيره آن هم بعد از چهارده سال... و چشم بر هم ميزنم ميبينم در سالن نشسته ام... صندلي هايي يک دست قرمز، فاصله هايي استاندارد که حتي وقتي سه بار در طول اجرا از جلويم ميگذرد جوانک موبايل به دست، باز هم پايم لگد نميشود... عاشق تاريکي است استاد. هميشه اينگونه بوده است. تنها سوسويي اندک روي خودش و نوازنده ها... تشويقش ميکنند و روي سِن مي آيد... ساده و بي تکلف، با همان سِت مشکي هميشگي اش... کسي از آن سو جاهلانه فرياد ميزند که نه خودش را ميبيند نه صدايش را ميشنود! معذب ميشود استاد و هيچ نميگويد! سازشان را کوک ميکنند. آواهايي که فقط از سازهاي گروه او برمي خيزد و هيچ کجا ديگر نميشنوي مانندش را... نرم نرم شروع ميکند باز هم مانند هميشه... چشم بر هم ميگذارم. ميبينم نشسته ام در تالار وحدت، افتتاحيه جشنواره فجر است و اجراي جاودانه اش با کامکارها... چشم ميگشايم. تک نوازي حافظ است که اوج ميگيرد... تلفيق کرده عجيب اين سازهاي شرقي را با ويولن و تماس سرانگشتانش با تار، به رويا ديدن ميماند... چشم بر هم ميگذارم. ميبينم نشسته ام در کاخ سعدآباد و اجرا استاد با دلنوازان در فضاي باز و جمعيتي که با بليط تقلبي آمده اند و جا نيست براي نشستن... چشم ميگشايم. زن جوان که تازه به گروه پيوسته، به تنهايي با سازش به خلسه ميبردم... چشم بر هم ميگذارم. ميبينم کنسرت تابستانش است در قزوين و من با اولين اتوبوس راهي شده ام به دنبالش بي انديشه مسافت و خستگي راه. چشم ميگشايم. عاشقانه بر دف ميکوبد مرد جوان و مرا هم از نو عاشق ميکند... چشم بر هم ميگذارم. اينبار اختتاميه جشنواره است در نمايشگاه بين المللي، و ماشين گشت ارشاد که پر شده از دختران جواني که همه دلخوشيشان آمدن به کنسرت بود، اما براي همه آنچه مجبور به رعايتش بودند! و سرباز زدند، محروم شدند از ديدنش... چشم ميگشايم. بيداد ميکند با نواي آخر. مرد کِبکي بغل دستي ام مات مانده به قدرت حنجره ي استاد...

چشم بر هم ميگذارم و ميبينم در ديارم از دست نداده بودم حتي يک اجراي استاد را، اما حسرت يک عکس يادگاري با او هميشه به دلم ماند... چشم ميگشايم. يک، دو، سه، و نور سفيد دوربين... و جاودانه ميکند اين لذتِ ديدن دوباره ي شواليه ي آواز ايران را همان عکاس کهنه کار و مهربان! آن هم اين سر دنيا، بي دغدغه ي شلوغي و بَـلوا و گشت ارشاد...

بيرون برف مي بارد! برف روي برف! همين حالا... نيمه شبِ مارس..



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: