راوي مونترال /قسمت نهم: آشنا

  • 9/1/2014
  • 1353




مجموعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت نهم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد

وعه نوشته هايي که توسط دوست ناشناسي ملقب به راوي مونتريال در باره شهر مونتريال کانادا به رشته تحرير در امده و مورد استقبال خواننده گان سايت افرا  قرار گرفته است 

اکنون قسمت ششم اين دستنوشته ها خدمت شما تقديم ميگردد

 

 

مونترال شهر عجيبي است... خصوصا روزهاي اول که خط تلفن گرفته و حساب باز مي کني و دو روز نگذشته، ايميل زده و تماس مي گيرند تا مطمئن شوند از خدماتشان راضي هستي يا نه! اما دوام ذوق زدگي بابت اينهمه احترام به مشتري، ديري نمي پايد و کم کم پيگيري هاي مکررِ وقت و بي وقتشان، کلافه ات مي کند و ديگر يا تلفن را جواب نمي دهي يا مي گويي دستت بند است. ولي هزار دليل هم بياوري و حتي گوشي را وسط حرفشان قطع کني، باز بدون دلخوري فردايش دوباره طبق روال، تماسها را از سر مي گيرند و تمامي هم ندارد... و همان مي شود که رفته رفته، به خصلت ذاتي ديارمان که در مدتي کوتاه از همه چيز خسته مي شويم، غرغرهايمان هم شروع مي شود که کاش بجاي اين پيگيريهاي الکي، خيابانهايشان را اسفالت مي کردند!

آن روز هم نمي دانم کلافگي ام از چه بود! بخاطر تماسي که شب قبل گرفته شد از بانک، که کسي قصد داشته شماره حسابم را وارد کند اما موفق نشده و بايد اول وقت مي رفتم براي پيگري، يا موبايلم که چند ساعت پيش قطع شده بود و دليلش را نمي دانستم، شايد هم چون سر ظهر بود و من هنوز بخاطر آن تابلوي سفارشي، که بايد تا آخر وقت تحويل مي دادم، به هيچ کار ديگر نرسيده بودم.

کاميلا، زنِ جوان مولداو، که يک ماه بيشتر از کارش در آتليه نمي گذشت، معتقد بود بايد تهديدشان کرد اينها را که پيشنهاد بهتري از شرکتي ديگر داري و مي خواهي قراردادت را کنسل کني! و وقتي گفتم از کجا بدانم آن يکي بهتر است! خنده اي سر داد که اين تماس صوري است و آنها که حفظ مشتري از هرچيزي برايشان مهمتر است، بلافاصله قراردادهاي ارزانتر و بهترشان را رو ميکنند... با اينکه مي دانستم هرگز توان اينگونه حرف زدن را ندارم، فکرم مشغولش شد. تابلوي سفارشي را نيمه رها کردم تا خشک شود و در اين فاصله بتوانم سري به بانک بزنم. کاميلا فنجاني به دستم داد و گفت:"اين رابخور.آرامت ميکند." تلخي خاصي داشت اما هرچه بود مي چربيد به قهوه هاي آبکيِ تيم هورتن بغل آتيله. يک نفس، تمامش کردم و دهانم گـس شد. فنجان را از دستم قاپيد و نگاهي به تَهش انداخت و گفت:"طرف آشناست" پوزخندي زدم. کار هر روزش بود. قهوه اي به خوردم دهد و سعي کند سر از زندگي ام درآورد! به خيال خودش در پس مانده ي فنجان، مي ديد آنچه را ديگران نمي بينند... دروغ چرا يکي دو تا از مشتري ها هم قبولش داشتند و ديده بودم پنهاني سکه اي هم در جيبش مي گذارند...

بيرون باد تندي مي وزديد. بانک چند کوچه آن طرف تر بود و مي ترسيدم اگر با ماشين بروم جاي پارکم را بگيرند. در طول راه، تمام اتفاقاتي را که آن روز يکباره به سرم ريخته بود دوره کردم. کارم، نيم ساعت بيشتر طول نکشيد. حسابم دست نخورده بود و دلهره ي کارمندِ ميانسال، از انجام وظيفه ي به موقعش، مرا ياد رييس شعبه ي سر چهارراه فرمانيه انداخت که آخر هم حسرت ديدن يک لبخند و نگاه گرمش به دلم ماند! شماره کارت را عوض کرده و از بانک بيرون زدم... گوشي موبايل هنوز صفحه اي تمام مشکي را نشان مي داد و ديگر هيچ... به دفتر شرکت طرف قراردادم رفتم سر خيابان بعدي. مردِ عربي که مسلط فرانسه حرف ميزد، جريان را که شنيد سيم کارت را درآورد و مشخصاتم را وارد کامپيوترش کرد. نگاههاي شاکي اش معذبم کرده بود. با تحکم گفت:"شما خودت ديروز در شعبه اي ديگر گوشي جديدتري با قراردادي گرانتر برداشتي، ديگر چه مي گويي!" نمي فهميدم منظورش چيست. خواستم دوباره شمرده تر توضيح دهد و او مثل بار قبل سريع حرفهايش را تکرار کرد. اظهار بي اطلاعي کردم از هرچه مي گفت. دوباره با حالتي بازجويانه تکرار کرد"يعني ديروز به هيچ شعبه اي نرفته اي؟" و اينبار "نه" محکمتري گفتم. اخمهايش در هم رفت و تلفن را برداشت. همانطور که در چشمانم زل زده بود و گويا دنبال نشاني از تضاد بين نگاه و کلامم مي گشت، با کسي آن سوي خط صحبت کرد. نمي دانم چه شنيد که متعجب گوشي را گذاشت. اين بار آرامتر به سمتم آمد و براي لحن تندش عذرخواست که وظيفه اش را انجام مي داده! از قرار کسي روز قبل با مشخصات کاملم، قرارداد قبلي را کنسل و با ثبت قرارداد جديد از امتيازات من استفاده کرده و آخرين مدل گوشي روز را برداشته است! باور نمي کردم آنچه را مي شنيدم. يعني همه ي اطلاعاتم... مشخصاتم... شماره حساب و... هرچه فکر مي کردم کمتر به نتيجه مي رسيدم و بيشتر نگران مي شدم. در عرض يک دقيقه سيم کارت جديدي با همان شماره تحويلم داد. بعد شماره اي روي کاغذ نوشت. قسمت مربوط به شکايات بود. خودش هم تمام گفته هايم را در کامپيوتر ثبت کرد. با آن همه کار عقب افتاده همين را کم داشتم. خود را به آتليه رساندم و سريع به شماره اي که داده بود زنگ زدم... به سختي کل مهاجرت است اين پروسه ي تماسهاي اداري اينجا و توجيه شدن خودمان و قانع کردن اينها... همه ي جريان را شرح دادم و دوباره کلي سوال و جواب. نيم ساعتي طول کشيد و تمام مدت کاميلا لبش را گاز مي گرفت و با حالت تاسف، سر تکان مي داد. بار آخر که مرد پشت خط پرسيد:"پس مطمئن هستي ديروز مراجعه نکردي؟" عصباني شدم و گفتم:"اگر نمي توانيد کمکي کنيد با پليس تماس بگيرم. چراکه اين مصداق بارز کلاهبرداري است". بعدِ سکوتي کوتاه، مرد، لحنش عوض شد و گفت حال مرا درک مي کند! اما بهتر است آرام باشم چرا که او تنها دارد صفحه ي جلو رويش را که مربوط به باز کردن پرونده ي کلاهبرداري است، پر مي کند و براي همين بايد تک تک سوالها را بپرسد و صداي من هم ضبط مي شود و ضميمه ي کار. خجالت زده شدم از اين عصبانيت زودهنگام. اما به روي خود نياوردم... سپس گفت که چند روز منتظر بمانم. آنقدر کاميلا زير گوشم خواند، که گفتم اگر تا فردا صبح تماسي نداشته باشم، موضوع را به پليس گزارش خواهم داد و قطع کردم... از فشاري که متحمل شده بودم بابت حرف زدن به زباني ديگر و توجيه کسي که نمي بينمش، سرم به شدت درد گرفته بود.

مي دانستم اگر سراغ تابلو بروم کلافگي ام کار را خراب ميکند. همانجا کنار پنجره نِشستم و شماره ي مادر را گرفتم، تا شايد با شنيدن صدايش اندکي آرام شوم. قرار بود شب قبل براي خواهرم خواستگار بيايد و نمي دانم شايد هم تمام اين بي حوصلگي ها بخاطر او و دلشوره ي آينده اش بود... قبل از آنکه گوشي را بردارد، پشت خطي آمد از همان شرکت! جواب دادم. مرد جا افتاده اي با صدايي که به دوبلورها مي ماند، سلام کرد و پرسيد فرانسه حرف زدن را ترجيح ميدهم يا انگليسي! و بدون مکث گفتم انگليسي. اسم و مشخصاتم را چک کرد و گفت نياز به تماس با پليس نيست و خودشان قبلا اينکار را براي حفظ امنيت شرکت کرده اند، و رد پايي هم از مجرم گير آورده اند... حرفش را قطع کرده و گفتم نگرانيم بجاست و بي شک يکي از کارمندهاي خودشان به همه ي اطلاعات من دسترسي داشته و مي دانسته من از امتياز قراردادم استفاده نکرده ام وحالا بايد پليس را در جريان بگذارم... با همان آرامش يادآور شد که من مي توانم هرکاري دلم مي خواهد انجام دهم. اما کاري که آنها مي توانستند انجام دهند، بازگرداندن تمام قرارداد و امتيازات من به حالت اوليه است و براي جبران نگراني ام از صبح، اين ماه قبضي برايم نخواهد آمد! هر کلمه ي مرد حساب شده و کارش را خوب بلد بود. ته دلم غنج رفت از حرفش و کمي آرام شدم و لبخندي گوشه ي لبم نشست... کاميلا که همچنان گوش ايستاده بود، چشمکي زد و با رضايت دستهايش را به هم ماليد. اما کم نياوردم و با همان حالتِ نگران و حق به جانب، گفتم بايد فکرهايم را بکنم و گوشي را قطع کردم. همين احترام و زماني که تلفني براي شنيدن حرفم صرف کرد و در آخر پيشنهادش، ساده ترين کاري بود که سالها ازم دريغ شده بود! از شما چه پنهان آرامشي را که اين مدت به دست آورده بودم با ارزش تر از آن بود که بخواهم اين سر دنيا هم پرونده اي در اداره ي پليس داشته باشم و بي خيالش شدم... خدا را شکر که کاميلا نيز با من هم عقيده بود. حالم خوش بود. به سراغ تابلو رفتم که يادم آمد گوشي را نصفه نيمه روي مادر قطع کرده بودم. دوباره تماس گرفتم. تُن صدايش غريب به گوشم رسيد! کنجکاو خ



[0]  
[0]          
       

اخبار مرتبط

آمار بازدید

خبر نامه

برای عضویت در خبر نامه ایمیل خود را وارد کنید: