خاطره جرج بوش از دقايق اوليه واقعه 11 سپتامبر
حضور فردي را پشت سرم احساس کردم. اندي کارد آهسته سرش را پشت گوشم آورد و زمزمه کرد:« دومين هواپيما با دومين برج برخورد کرد.» هر کلمه را شمرده و با لهجه ماساچوستي اش گفت: «به آمريکا حمله شده است.»
حضور فردي را پشت سرم احساس کردم. اندي کارد آهسته سرش را پشت گوشم آورد و زمزمه کرد:« دومين هواپيما با دومين برج برخورد کرد.» هر کلمه را شمرده و با لهجه ماساچوستي اش گفت: «به آمريکا حمله شده است.»
امروز 11 سپتامبر يا 20 شهريور سالروز واقعه حمله به برج هاي دو قلوي نيويورک است. اتفاقي که در 11 سپتامبر 2001 رخ داد و يک نقطه عطف در تاريخ معاصر و سياست جهاني به حساب مي آيد. به گونه اي که مي توان عرصه روابط بين الملل را به قبل و بعد از 11 سپتامبر تقسيم کرد.
درباره 11 سپتامبر البته باورها و قضاوت هاي متعدد و متناقضي وجود دارد. از کساني که آن را ساخته و پرداخته خود آمريکايي ها مي دانند و جالب اين که هواداران اين نظريه در ايران غالبا همان کساني هستند که در فرداي 20 شهريور 1380 در رسانه هاي خود تيتر زدند: « آمريکا فرو ريخت!» تا ديگراني که اين اتفاق را واقعي ارزيابي مي کنند هر چند که به باور آنان آمريکا از يک تهديد، فرصت ساخت و به جاي دو ساختمان دو کشور را گرفتند (افغانستان و عراق).
مي توان بر نقاط مشکوک دست گذاشت و از جمله گفت چرا تنها دو روز قبل از 11 سپتامبر، احمد شاه مسعود فرمانده افغان ترور شد. آيا براي اين که درافغانستانِ پس از طالبان نقشي نداشته باشد؟ يا مي توان مانند يک مستند ساز ايراني مواردي را مطرح کرد که به ذهن مايکل مور – مستند ساز ضد جنگ آمريکايي – هم نرسيده باشد.
با اين همه اصل وقوع 11 سپتامبر و مرگ نزديک به سه هزار نفر در اين واقعه را نمي توان دروغ دانست.
جرج واکر بوش – رييس جمهوري آمريکا در زمان واقعه 11 سپتامبر 2001- در کتاب خاطرات خود با عنوان «لحظات تصميم» طبعا فصلي را به اين روز تاريخي اختصاص داده و از 11 سپتامبر با عنوان «روز آتش» ياد کرده است. اين کتاب با کمترين سانسور و توسط محمد حسين اسماعيل زاده به فارسي ترجمه شده و با ويرايش حسين ياغچي سه سال پيش به همت نشر هژبر روانه بازار شد.
بخشي از خاطرات جرج بوش درباره 11 سپتامبر به نقل از اين کتاب (صفحات 155 تا 157) از اين قرار است:
روز سه شنبه يازدهم سپتامبر 2001 قبل از سپيده دم در سوييتم در ساحل لوکوني و مجموعه تنيس نزديک ساراسوتا در ايالت فلوريدا بيدار شدم. صبح را با خواندن انجيل آغاز کردم و بعد به طبقه پايين رفتم تا بدوم. وقتي شروع کردم خودم را در زمين گلف گرم کنم هوا هنوز گرگ و ميش بود. عامل سرويس مخفي به ورزش روزانه من عادت کرده بود ولي براي محلي ها دويدن من در تاريکي کمي عجيب و غريب به نظر مي رسيد.
در راه بازگشت به هتل سريعا دوش گرفتم. صبحانه سبکي خوردم و به روزنامه هاي صبح نگاهي اجمالي انداختم. مهم ترين خبر، بازگشت مايکل جردن از بازنشستگي و پيوستن مجدد او به NBA بود.
تيترهاي خبري ديگر روي انتخابات شهرداري نيويورک و يک مورد بيماري مشکوک جنون گاوي در ژاپن متمرکز بودند. حدود ساعت 8 صبح اطلاعات روزانه رياست جمهوري به دستم رسيد.
هميشه به اين اطلاعات توجه زيادي داشتم و مشتاق شان بوم. ترکيبي ازاطلاعات فوق محرمانه آميخته با تحليل هاي عميق ژئو پلتيکي بود. اطلاعاتي که يازدهم سپتامبر به دستم رسيد توسط يک تحليلگر مشهور CIA به نام مايک مورل ارايه شده بود و درباره روسيه، چين و قيام فلسطنيان در کرانه باختري و نوار غزه بود.
کمي بعد از مطالعه اين اخبار و اطلاعات، به سمت مدرسه ابتدايي امايي بوکر رفتيم تا بر مساله اصلاحات آموزشي تاکيد کنم.
در مسير کوتاهي که بايد از ماشين تا کلاس درس طي مي کرديم، کارل روو گفت که هواپيمايي به مرکز تجارت جهاني برخورد کرده. عجيب به نظر مي رسيد. تصور کردم يک هواپيماي کوچک به طور وحشتناکي گم شده و به ساختمان خورده است.
بعد از آن کاندي (کاندوليزا رايس) زنگ زد. از يک تلفن محرمانه در کلاس درس با او صحبت کردم. کلاسي که تبديل به مرکز ارتباطات کارکنان مسافر کاخ سفيد شده بود. به من گفت که هواپيمايي که به مرکز تجارت برخورد کرده يک هواپيماي سبک نبوده يک جت تجاري بوده است.
شوکه شدم. آن هواپيما بي شک بدترين خلبان کل دنيا را داشته است. چه طور مي توانسته به يک آسمان خراش، آن هم در يک روز روشن و صاف برخورد کند؟
شايد خلبان سکته قلبي کرده. به کاندي گفتم که هدايت کارها را بر عهده بگيرد و از مدير ارتباطاتم – دن بارتلت- خواستم تا روي بيانيه اي کار کند که در آن روي خدمات همه جانبه مديريت بحران فدرال تاکيد شود.