لحظات اعدام فرزانه مرادي در زندان چه گذشت؟
سحرگاه مقابل زندان مرکزي اصفهان حرف، حرفِ مرگ و زندگي بود. طبق آنچه از قبل اعلام شده بود قرار بود فرزانه قصاص شود...
سحرگاه مقابل زندان مرکزي اصفهان حرف، حرفِ مرگ و زندگي بود. طبق آنچه از قبل اعلام شده بود قرار بود فرزانه قصاص شود...
پدر و مادر فرزانه شب قبل خواب به چشمانشان نيامده بود. آنها از چند ساعت قبل خودشان را جلوي در زندان رسانده بودند. گوشهيي کز کرده و منتظر بودند. دل توي دلشان نبود. قرار بود دخترشان تا چند ساعت ديگر اعدام شود.
پدر فرزانه مدام قدم ميزد و کلافه بود. مادرش هم گوشهيي نشسته و دعا ميخواند. آنها يک بار ديگر هم اين شرايط را تجربه کرده بودند. درست يک ماه قبل هم فرزانه پاي چوبهدار رفت اما پدر شوهرش در حالي که طنابدار دور گردن عروس سابقش بود يک ماه براي ادامه زندگي به او مهلت داد. پدر و مادر فرزانه اميدوار بودند اينبار هم پدرشوهر سابق دخترشان به او فرصتي دوباره براي زندگي بدهد يا اينکه معجزهيي اتفاق بيفتد و دخترشان بخشيده شود.
بيم و اميد يک لحظه پدر و مادر فرزانه را رها نميکرد. زمان به سرعت برايشان ميگذشت. چند دقيقه بعد خودرويي مقابل در زندان توقف کرد و مردي از آن پياده شد. چهره مرد برايشان آشنا بود. او همان کسي بود که 11 سال قبل براي خواستگاري از فرزانه به خانه آنها رفت. او پدرشوهر سابق فرزانه بود.
مادر فرزانه با ديدن او به سالها قبل رفت. زماني که دخترش در 15سالگي لباس عروسي به تن کرد و پاي سفره عقد نشست. آن روز پدر شوهر فرزانه تور سفيد را از روي تازه عروسش کنار زد تا براي نخستينبار او را ببيند. اما اينبار قرار بود عروسش را پاي چوبهدار ببيند و طنابدار به گردنش بيندازد.
وقتي او پدر و مادر فرزانه را ديد راهش را به سمت در زندان کج کرد. پدر و مادر فرزانه دوان دوان به دنبالش رفتند. پدر و مادر فرزانه به دست و پايش افتادند و شروع به التماس کردند. مادر فرزانه ضجه ميزد تا شايد دخترش قصاص نشود. اما مرد در تصميمش مصمم بود و خيلي سريع از جلوي آنها گذشت و وارد زندان شد.
ديگر هوا گرگ و ميش شده بود. يک آمبولانس از در زندان گذشت و با بسته شدن در آهني، شمارش معکوس آغاز شد. پدر و مادر فرزانه ميدانستند اين آمبولانس براي چه وارد زندان شده است. اين نشان ميداد تصميم اولياي دم براي اجراي حکم جدي است. ديگر فقط يک معجزه ميتوانست از اجراي حکم جلوگيري کند. مادر فرزانه فرياد ميکشيد تا شايد دخترش در آن سوي ديوارهاي بلند زندان براي آخرين مرتبه صدايش را بشنود. هيچکس از داخل زندان خبر نداشت. معلوم نبود در آنجا چه اتفاقي افتاده و پدر شوهر فرزانه در آخرين لحظه چه تصميمي گرفته است.
نور آفتاب از ديواره شرقي زندان پيدا شد اما هنوز به درستي معلوم نبود چه اتفاقي افتاده است. ديگر نايي براي مادر فرزانه باقي نمانده بود. او به ديوار تکيه داده و منتظر بود تا خبري از دخترش بيايد. بالاخره با روشن شدن هوا در آهني بار ديگر باز شد. همان آمبولانسي که ساعتي قبل وارد زندان شده بود خارج شد اما اينبار فرزانه روي برانکارد آن آرام گرفته بود. پدر فرزانه سرش را بين دو دستش گرفته بود و اشک ميريخت. وقتي آمبولانس از جلوي زندان دور شد ديگر اميد اين زن و شوهر براي ديدن دوباره دخترشان رنگ باخت.
فرزانه دخترش را نديد
مادر فرزانه که بعد از قصاص دخترش در شرايط روحي بدي به سر ميبرد عصر ديروز درباره اجراي حکم به «اعتماد» گفت: يک روز پيش از اجراي حکم همراه شوهرم به زندان رفتيم. دخترم حال بدي داشت. گريه ميکرد و قسم ميخورد که بيگناه است.